یک بند از کتاب
والله به خدا من یک سبزی فروش بودم…
کپ کرده بودیم و آتش دشمن هر لحظه روی ما سنگین تر می شد. ترکشهای علاف؛ تک تیرهایی که مثل زنبور از بغل گوشمان ویزی می کرد و به زمین می افتاد و سرد می شد و سنگ و آهن و آتشی که فواره می کرد و به سقف آسمان می خورد. یکی از موضوعات گفتگو در چنین شرایطی طبعا بحث شهادت و اسارت و مجروحیت بود. بعد از کلی شوخی که آنشب در آن وضعیت بچه های دسته با هم کار کردند، رو کردند به هم و گفتند: بیایید کمی سر به سر حاجی بگذاریم. بعد یکی از آنها رو به مسئول دسته کرد و گفت: حاجی شما اگه اسیر بشی چی داری بگی؟ حسابی فکر می کنم از جلوت دربیان و تحویلت بگیرند. حاجی گفت: چی دارم بگم، هیچی. راستش رو میگم. هیچی از راست و درستی بهتر نیست. دیگری گفت: مثلا چی میگی؟ گفت: ((میگم والله به خدا من یه سبزی فروش بودم. اومده بودم واسه مامانم اینا نون بخرم، سربازای شما مچمو گرفتن و گفتن یا الله بیفت جلو))! همه غش کردند از خنده و حظ کردند از جواب حاجی.
فرهنگ جبهه به قلم سید مهدی فهیمی
آخرین نظرات