یک بند از کتاب والله به خدا من یک سبزی فروش بودم… کپ کرده بودیم و آتش دشمن هر لحظه روی ما سنگین تر می شد. ترکشهای علاف؛ تک تیرهایی که مثل زنبور از بغل گوشمان ویزی می کرد و به زمین می افتاد و سرد می شد و سنگ و آهن و آتشی که فواره می کرد و به سقف… بیشتر »
آخرین نظرات